جاگرفتن: کسی کو شود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند توانم مگر پایگه ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن. فردوسی. ، جای نشست معلوم کردن. اجازۀ جلوس در جای درخور هرکس دادن. در خور و سزاوار هرکس نشست یا منصب و مرتبت معلوم کردن: پدر دست بگرفت و بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان. فردوسی. سپهبد منوچهربنواختشان باندازه بر پایگه ساختشان. فردوسی. وزان پس همه نامداران شهر... برفتند بآرامش و خواسته... فریدون فرزانه بنواختشان ز راه سزا پایگه ساختشان همه پندشان داد و کرد آفرین... فردوسی. چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه ور پایگه ساختش. فردوسی. سکندر بپرسید و بنواختشان باندازه بر پایگه ساختشان. فردوسی. شهنشه بپرسید و بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان. فردوسی. ، جادادن. منزل دادن. فرود آوردن: چو خسرو نگه کرد بنواختشان ز لشکر جدا پایگه ساختشان. فردوسی. ، مقام و مرتبه دادن: ازو شادمان گشت و بنواختش بنوّی یکی پایگه ساختش. فردوسی
جاگرفتن: کسی کو شود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند توانم مگر پایگه ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن. فردوسی. ، جای نشست معلوم کردن. اجازۀ جلوس در جای درخور هرکس دادن. در خور و سزاوار هرکس نشست یا منصب و مرتبت معلوم کردن: پدر دست بگرفت و بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان. فردوسی. سپهبد منوچهربنواختشان باندازه بر پایگه ساختشان. فردوسی. وزان پس همه نامداران شهر... برفتند بآرامش و خواسته... فریدون فرزانه بنواختشان ز راه سزا پایگه ساختشان همه پندشان داد و کرد آفرین... فردوسی. چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه ور پایگه ساختش. فردوسی. سکندر بپرسید و بنواختشان باندازه بر پایگه ساختشان. فردوسی. شهنشه بپرسید و بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان. فردوسی. ، جادادن. منزل دادن. فرود آوردن: چو خسرو نگه کرد بنواختشان ز لشکر جدا پایگه ساختشان. فردوسی. ، مقام و مرتبه دادن: ازو شادمان گشت و بنواختش بنوّی یکی پایگه ساختش. فردوسی
درست کردن میخ ووتد. میخ درست کردن، سکه کردن. (از یادداشت مؤلف) ، نقش و باسمه و قالب سکه ساختن برای سکه کردن با نام و نشان کسی: درم را همی میخ سازد به نیز سبک داشتن بیشتر زین چه چیز. فردوسی
درست کردن میخ ووتد. میخ درست کردن، سکه کردن. (از یادداشت مؤلف) ، نقش و باسمه و قالب سکه ساختن برای سکه کردن با نام و نشان کسی: درم را همی میخ سازد به نیز سبک داشتن بیشتر زین چه چیز. فردوسی
فراهم کردن هدیه و پیشکش و فرستادن آن به نزد پادشاه: زمازندران هدیه این ساختی هم از گرگساران بدین تاختی. فردوسی. هدیه ای ساخت رشید را که پیش از وی کس نساخته بود. (تاریخ بیهقی)
فراهم کردن هدیه و پیشکش و فرستادن آن به نزد پادشاه: زمازندران هدیه این ساختی هم از گرگساران بدین تاختی. فردوسی. هدیه ای ساخت رشید را که پیش از وی کس نساخته بود. (تاریخ بیهقی)
خود را مرده ساختن. خود را به مردگی زدن خود را مرده وانمود کردن. چون مردگان بی حس و حرکت افتادن: من نیز خویشتن را در میان ایشان انداختم و خویشتن را مرده ساختم. (تاریخ بخارا). معنی مردن ز طوطی بد نیاز در نیاز و فقر خود را مرده ساز. مولوی
خود را مرده ساختن. خود را به مردگی زدن خود را مرده وانمود کردن. چون مردگان بی حس و حرکت افتادن: من نیز خویشتن را در میان ایشان انداختم و خویشتن را مرده ساختم. (تاریخ بخارا). معنی مردن ز طوطی بد نیاز در نیاز و فقر خود را مرده ساز. مولوی
لابه سازی. زاری و خواهش و لابه کردن: تر و خشک یکسان همی بدرود وگر لابه سازی همی نشنود. فردوسی. همی تر و خشکش بهم بدرود اگر لابه سازی سخن نشنود. فردوسی. مشوگر چه زن لابه سازد بسی بجای تو بفرست دیگر کسی. اسدی (گرشاسبنامه ص 245). همان ده دلاور ز خویشانش نیز بسی لابه کردند و نشنود چیز. اسدی (گرشاسبنامه). بسی لابه ها ساخته زی پدر که از پهلوان چیست نزدت خبر. اسدی (گرشاسبنامه)
لابه سازی. زاری و خواهش و لابه کردن: تر و خشک یکسان همی بدرود وگر لابه سازی همی نشنود. فردوسی. همی تر و خشکش بهم بدرود اگر لابه سازی سخن نشنود. فردوسی. مشوگر چه زن لابه سازد بسی بجای تو بفرست دیگر کسی. اسدی (گرشاسبنامه ص 245). همان ده دلاور ز خویشانش نیز بسی لابه کردند و نشنود چیز. اسدی (گرشاسبنامه). بسی لابه ها ساخته زی پدر که از پهلوان چیست نزدت خبر. اسدی (گرشاسبنامه)
شکل دایره ترتیب دادن. دائره کشیدن، بشکل دایره درآوردن یا درآمدن. دایره وار ایستادن. با قوسی ایستادن اشخاص یا چیدن و ایستانیدن اشیاء. شکل دایره پدید آوردن، نوشتن نام امرابشکل دایره تا تصور تقدم و تأخر نرود: هرجا که بنام امرا دایره سازند زان دایره نام تو شمارند نخستین. معزی. رجوع به دایره درین معنی شود، آلت موسیقی (دورویه) ترتیب دادن
شکل دایره ترتیب دادن. دائره کشیدن، بشکل دایره درآوردن یا درآمدن. دایره وار ایستادن. با قوسی ایستادن اشخاص یا چیدن و ایستانیدن اشیاء. شکل دایره پدید آوردن، نوشتن نام امرابشکل دایره تا تصور تقدم و تأخر نرود: هرجا که بنام امرا دایره سازند زان دایره نام تو شمارند نخستین. معزی. رجوع به دایره درین معنی شود، آلت موسیقی (دورویه) ترتیب دادن
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن: پس آنگاهی جمازه ساخت راهی بر ایشان گونه گونه ساز شاهی ببرد از بهر دختر هرچه بایست یکایک هر چه شاهان را بشایست. (ویس و رامین)
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن: پس آنگاهی جمازه ساخت راهی بر ایشان گونه گونه ساز شاهی ببرد از بهر دختر هرچه بایست یکایک هر چه شاهان را بشایست. (ویس و رامین)
تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن: بدانش کنون چارۀ خویش ساز مبادا که آید بدشمن نیاز. فردوسی. که تا از گریزش چه گوید پدر مگر چارۀ نو بسازد دگر. فردوسی. چنین گفت کاین چاره اندر جهان بسازید و دارید اندر نهان. فردوسی. چنین بد مکن تو بگفت گراز همان چارۀ کار نیکو بساز. فردوسی. وز آن پس یکی چاره ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن. فردوسی. تو مرد دبیری یکی چاره ساز و زین کار بر باد مگشای راز. فردوسی. یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیر خیر. فردوسی. من اکنون بهوش دل و پاک مغز یکی چاره سازم بدینکار نغز. فردوسی. یکی چاره باید کنون ساختن که رایش به آب آید انداختن. فردوسی. مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان. فردوسی. سخنها که پرسیدی از ما درست بگوئیم تا چاره سازی نخست. فردوسی. چو این کرده شدچارۀ آب ساخت ز دریا برآورد و هامون نواخت. فردوسی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. بسی چاره ها سازی و داوری بری رنج تا گنج گرد آوری. گرشاسبنامه (اسدی). عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372). چارۀ دین ساز که دنیات هست تا مگر آن نیز بیاری بدست. نظامی. چارۀ ما ساز که بی داوریم گر تو برانی به که رو آوریم. نظامی. ، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن: من او را یکی چاره سازم که شاه پسندد از این بندۀ نیکخواه. فردوسی. بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشیدسربر فرازم ترا. فردوسی. توچاره دانی و نیرنگ بازی در این تیمارمان چاره چه سازی. (ویس و رامین). صبر ار نکنم چه چاره سازم کآرام دل از یکی فزون نیست. سعدی (ترجیعات). ، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن: همین کودک از پشت آن بد هنر همی چاره و حیله سازد دگر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. ترا ای پسر گاه آمد کنون که سازی یکی چارۀ پرفسون. فردوسی. بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره سازند و افسون برند. فردوسی
تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن: بدانش کنون چارۀ خویش ساز مبادا که آید بدشمن نیاز. فردوسی. که تا از گریزش چه گوید پدر مگر چارۀ نو بسازد دگر. فردوسی. چنین گفت کاین چاره اندر جهان بسازید و دارید اندر نهان. فردوسی. چنین بد مکن تو بگفت گراز همان چارۀ کار نیکو بساز. فردوسی. وز آن پس یکی چاره ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن. فردوسی. تو مرد دبیری یکی چاره ساز و زین کار بر باد مگشای راز. فردوسی. یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیر خیر. فردوسی. من اکنون بهوش دل و پاک مغز یکی چاره سازم بدینکار نغز. فردوسی. یکی چاره باید کنون ساختن که رایش به آب آید انداختن. فردوسی. مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان. فردوسی. سخنها که پرسیدی از ما درست بگوئیم تا چاره سازی نخست. فردوسی. چو این کرده شدچارۀ آب ساخت ز دریا برآورد و هامون نواخت. فردوسی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. بسی چاره ها سازی و داوری بری رنج تا گنج گرد آوری. گرشاسبنامه (اسدی). عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372). چارۀ دین ساز که دنیات هست تا مگر آن نیز بیاری بدست. نظامی. چارۀ ما ساز که بی داوریم گر تو برانی به که رو آوریم. نظامی. ، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن: من او را یکی چاره سازم که شاه پسندد از این بندۀ نیکخواه. فردوسی. بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشیدسربر فرازم ترا. فردوسی. توچاره دانی و نیرنگ بازی در این تیمارمان چاره چه سازی. (ویس و رامین). صبر ار نکنم چه چاره سازم کآرام دل از یکی فزون نیست. سعدی (ترجیعات). ، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن: همین کودک از پشت آن بد هنر همی چاره و حیله سازد دگر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. ترا ای پسر گاه آمد کنون که سازی یکی چارۀ پرفسون. فردوسی. بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره سازند و افسون برند. فردوسی
نو کردن. تجدید کردن: طالب آیین ترنم تازه ساخت چون نسازد، عندلیب آمل است. کلیم (از آنندراج). و بر این قیاس است تازه ساختن داغ، یعنی تجدید کردن سوگ و غم. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 87 شود، تازه ساختن بنا، عمارت و غیره، آن را به نوی ساختن
نو کردن. تجدید کردن: طالب آیین ترنم تازه ساخت چون نسازد، عندلیب آمل است. کلیم (از آنندراج). و بر این قیاس است تازه ساختن داغ، یعنی تجدید کردن سوگ و غم. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 87 شود، تازه ساختن بنا، عمارت و غیره، آن را به نوی ساختن